سلان دوستان این هم تقدیم به همه شما:
The strength of a man & Beauty of a Woman
قدرت و صلابت یک مرد و زیبایی زن
The strength of a man
قدرت و صلابت یک مرد:
The strength of a man isn’t seen in the width of his shoulders
It is seen in the width of his arms that encircle you
قدرت و صلابت یه مرد در پهن بودن شونه هاش نیست
بلکه در این هست که چقدر میتونی به اون تکیه کنی و اون میتونه تو رو حمایت کنه
The strength of a man isn’t in the deep tone of his voice
It is in the gentle words he whispers
قدرت و صلابت یه مرد این نیست که چقدر بتونه صداش رو بلند کنه
بلکه در اینه که چه جملات ملایمی رو میتونه تو گوشات زمزمه کنه
The strength of a man isn’t how many buddies he has
It is how good a buddy he is with his kids
قدرت و صلابت یه مرد به این نیست که چند تا رفیق داره
بلکه در این هست که چقدر با فرزندان خودش رفیق هست
The strength of a man isn’t in how respected he is at work
It is in how respected he is at home
قدرت و صلابت یه مرد به این نیست که چه قدر در محیط کار قابل احترام هست
بلکه در این هست که چقدر در منزل مورد احترام هست
The strength of a man isn’t in how hard he hits
It is in how tender he touches
قدرت و صلابت یه مرد به این نیست که چقدر دست بزن داره
بلکه به این هست که چه دست نوازشگری میتونه داشته باشه
The strength of a man isn’t how many women he’s Loved by
It is in can he be true to one woman
قدرت و صلابت یه مرد به این نیست که چند تا زن عاشقشن
بلکه به این هست تنها عشق واقعی یه زن باشه
The strength of a man isn’t in the weight he can lift
It is in the burdens he can understand and overcome
قدرت و صلابت یه مرد به این نیست که چه وزنه سنگینی رو میتونه بلند کنه
بلکه بستگی به مسائل و مشکلاتی داره که از پس حل اونا بر بیاد
============================
Beauty of a Woman
زیبایی یک زن:
The beauty of a woman Is not in the clothes she wears… The figure she carries
Or the way she combs her hair
زیبایی یه زن به لباسهایی که پوشیده… ژستی که گرفته
و یا مدل مویی که واسه خودش ساخته نیست
The beauty of a woman must be seen from her eyes
Because that is the doorway to her heart, The place where love resides
زیبایی یه زن باید از چشماش دیده بشه
به خاطر این که چشماش دروازه ی قلبش هستند، جایی که منزلگه عشق میتونه باشه
The beauty of a woman Is not in a facial mole
But true beauty in a woman is reflected in her soul
زیبایی یه زن به خط و خال صورتش نیست
بلکه زیبایی واقعی یه زن انعکاس در روحش داره
It is the caring that she lovingly gives
The passion that she shows
The beauty of a woman
With passing years-only grows
محبت و توجهی که عاشقانه ابراز میکنه
هیجانی که در زمان دیدار از خودش بروز میده
زیبایی یک زن هست
چیزی که با گذشت سالیان متمادی افزایش پیدا میکنه
خیلی زیباست حتما بخونین:
عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
ادامه مطلب...
امروز با یک داستان بروزم بخونید لطفا...:
پس از کلي دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم...ما همديگرو به حد مرگ دوست داشتيم
سالاي اول زندگيمون خيلي خوب بود...اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به
وضوح حس مي کرديم...
مي دونستيم بچه دار نمي شيم...ولي نمي دونستيم که مشکل از کدوم يکي از ماست...اولاش نمي خواستيم بدونيم...با خودمون مي گفتيم...عشقمون واسه يه
زندگي رويايي کافيه...بچه مي خوايم چي کار؟...در واقع خودمونو گول مي زديم...
هم من هم اون...هر دومون عاشق بچه بوديم...
تا اينکه يه روز
علي نشست رو به رومو
گفت...اگه مشکل از من باشه ...تو چي کار مي کني؟...فکر نکردم تا شک کنه که
دوسش ندارم...خيلي سريع بهش گفتم...من حاضرم به خاطر
تو رو همه چي خط سياه بکشم...علي که انگار خيالش راحت شده بود يه نفس
راحت کشيد و از سر ميز بلند شد و راه افتاد...
گفتم:تو چي؟گفت:من؟
چته؟چرا اين جوري مي کني...؟
اونم عقده شو خالي کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز...مگه گناهم چيه؟...من ....
یقیه داستان در ادامه مطلب...
ادامه مطلب...
دل نوشته های جدیدم:
چقدر سخته یکی رو دوست داشته باشی و هیچی نتونی بهش بگی
چقدر سخته واسه کسی بمیری که حتی بعد از مرگتم برات گریه نکنه...
چقدر سخته که ببینی دخترا برای فرار از تنهاییشون با پسری دوست میشن که هیچ شناختی ازش ندارن...!
چقدر سخته که ببینی پسرا برای لذت دنیایشون با دختری دوست میشن که فقط ازش سوء استفاده کردند....
واقعا چقدر سخته کسی رو که دوست داری و داشتی بدونی غیر از تو با کسه دیگه ای هم هست...
چقدر سخته که یکی رو با تمام وجود دوست داشته باشی و هیچ وقت بهش نرسی!
چقدر سخته از دختری خوشت بیاد ولی اون اصلا هیچ احساسی بهت نداشته باشه...
چقدر سخته کسی رو عاشقه خودت کنی بعد ازش جدا بشی....
چقدر سخته بخوای چیزی بگی اما بغض گلوتو بگیره و هیچی نتونی بگی....
چقد سخته که عشقت روبروت باشه نتونی همصداش باشی
چقد سخته که یک دنیا بها باشی نتونی دیگه رها باشی
چقد سخته...
چقد سخته که بارونی بشی هر شب نتونی آسمون باشی
چقد سخته که زندونی بمونی بی در و دیوار نتونی همزبون باشی
چقد سخته...
چه بد بخته قناری که بخونه اما رویاش حس بیرونه
چه بد بخته گلی که مونده تو گلدون غمش یک قطره بارونه
چقد سخته که چشمات رنگ غم باشه ولی ظاهر پر از خنده
چقد سخته که عشقت آسمون باشه ولی آسون بگن چنده؟
چقد سخته کلامت ساده پر پر شه نتونی ناجی اش باشی
چقد سخته که رفتن راه آخر شه نتونی راهی اش باشی
چقد سخته دلت پر باشه ساکت شی ولی تو سینه داغون شی
چقد سخته که یک دنیا صدا باشی ولی از صحنه خوندن جدا باشی
چقد سخته که نزدیک خدا باشی ولی غرق ادا باشی...
آه چقدر سخته...
با نظراتون دلگرمم کنید!
بازم سر بزنید زود می آپم!
خب دوستان الحمد الله مشکل حل شد و از این پس مثل همیشه در خدمتتون هستم
اینم ترجمه آهنگ که در پست قبل واسه دانلود گذاشتمش امیدوارم خوشتون بیاد من که به شخصه از این آهنگ خیلی لذت بردم...نمیدنم چرا!شایدچون بیشتر حرف دل منو میزد آه.... لطفا حتما بخونید
Enrique - Tired Of Being Sorry
I don't know why
You want to follow me tonight
نمیدونم چرا امشب میخوای به دنبالم بیای!
When in the rest of the world
With you whom I've crossed and I've quarreled
وقتی در آرمش دنیا من با تو کج خلقی کردم
Let's me down so
پس نفرینم کن
For a thousand reasons that I know
بخاطر هزاران دلیلی که میدونم
To share forever the unrest
تا برای همیشه عذاب و آشفتگی رو به من هدیه کنی
With all the demons I possess
با تمام روحهای پلیدی که در درونم هست
Beneath the silver moon
در زیر نور نقره ای ماه
Maybe you were right
شاید تو راست می گفتی!
But baby I was lonely
اما عزیزم من تنها بودم
I don't want to fight
دیگه نمیخوام بجنگم
I'm tired of being sorry
دیگه از شرمنده بودن خسته شدم
Chandler and Van Nuys
With all the vampires and their brides
با تمام خون آشامها و عروسهایشان
We're all bloodless and blind
ما بی خون و کور هستیم
And longing for a life
و به زور زنده ایم
Beyond the silver moon
در ماوراء نور نقره ای ماه
بقیه ترجمه این آهنگ زیبا در ادامه مطلب...
ادامه مطلب...
به هر حال امروز یک آهنگ بسیار زیبا از انریکه گذاشتم هرچند که قدیمی هست اما من واقعا ازش لذت بردم و میبرم حتما دانلود کنید !
لینک اصلاح شد
نظر یادتون نره!
امروز با چند متن عاشقانه بروزم که خاطره خانم لطف کردن و در بخش نظرات گذاشتن که منم اینجا میزارم امیدوارم خوشتون بیاد:
من ماندم و حلقه طنابی در مشت بارفتن تو به زندگی کردم پشت
بگذار فردا برسد می شنوی دیروز غروب عاشقی خود را کشت
---------------------------------------------------------------------------
عشق با نیم نگاهت ازلی ست
راز چشمان تو ضرب المثلی ست
ولی افسوس ترافیک دلت
مشکل جاده بین المللی ست
----------------------------------------------------------------------------------------------------
خداوندا از دوستي ما مقداري را هم براي فردا كنار بگذار تا اگر رنگ عادت به خود گرفت دوباره آنرا شروع كنيم.
چيزي به اندازه يك لبخند...
-----------------------------------------------------------------------
بر خاك بخواب نازنين تختي نيست
آواره شدن حكايت سختي نيست
از پاكيه اشكهاي خود فهميدم
لبخند هميشه راز خوشبختي نيست
روزي...
روزي،
خواهم آمد، و پيامي خواهم آورد.
در رگ ها، نور خواهم ريخت.
و صدا خواهم داد: اي سبد هاتان پر خواب! سيب
آوردم، سيب سرخ خورشيد.
من خدا را دارم
سفري مي بايد
سفري بي همراه
گم شدن تا ته تنهايي محض
سازکم با من گفت
هر کجا ترسيدي
از سفر لرزيدي
تو بگو از ته دل:
من خدا را دارم
من و سازم چنديست که فقط با اوييم
-------------------------------------------------------------------
خدا گفت زمين سردش است . چه کسي مي تواند زمين را گرم کند.؟
ليلي گفت من.
خدا شعله اي به او داد .ليلي شعله را توي سينه اش گذاشت .سينه اش آتش گرفت .خدا لبخند زد .ليلي هم.
خدا گفت شعله را خرج کن .زمينم را به آتش بکش.
ليلي خودش را به آتش کشيد . خدا سوختنش را تماشا مي کرد . ليلي گر مي گرفت .خدا حظ مي کرد .
ليلي مي ترسيد آتش اش تمام شود . ليلي چيزي از خدا خواست .خدا اجابت کرد .
مجنون سر رسيد .مجنون هيزم آتش ليلي شد .آتش زبانه کشيد .آتش ماند زمين خدا گرم شد .
خدا گفت : اگر ليلي نبود، زمين من هميشه سردش بود!
ليلي نام تمام دختران زمين است
-----------------------------------------------------------
مهربانی را وقتی آموختم که کودکی آسمان نقاشی اش را سیاه میکشید تا پدر کارگرش زیر آفتاب نسوزد .
---------------------------------------------------------
همتونو دوست دارم فعلا خداحافظ...
عشق يك جوشش كور است و پيوندي از سر نابينايي
دوست داشتن پيوندي خود آگاه و از روي بصيرت روشن و زلال
عشق بيشتر از غريزه آب مي خورد و هرچه از غريزه سر زند بي ارزش است
دوست داشتن از روح طلوع مي كند و تا هرجا كه روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج مي گيرد
عشق با شناسنامه بي ارتباط نيست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر مي گذارد
دوست داشتن در وراي سن و زمان و مزاج زندگي مي كند
عشق طوفاني و متلاطم است
دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت
عشق جنون است و جنون چيزي جز خرابي و پريشاني “فهميدن و انديشيدن “نيست
دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر ميرود و فهميدن و انديشيدن را از زمين مي كند و باخود به قله ي بلند اشراق مي برد
عشق زيبايي هاي دلخواه را در معشوق مي آفريند
دوست داشتن زيبايي هاي دلخواه را در دوست مي بيند و مي يابد
عشق يك فريب بزرگ و قوي است
دوست داشتن يك صداقت راستين و صميمي، بي انتها و مطلق
عشق در دريا غرق شدن است
دوست داشتن در دريا شنا كردن
عشق بينايي را مي گيرد
دوست داشتن بينايي مي دهد
عشق خشن است و شديد و ناپايدار
دوست داشتن لطيف است و نرم و پايدار
بقیه در ادامه مطلب...
با تشکر ویژه از خاطره خانم بابت ارسال این مطلب بسیار زیبا...
ادامه مطلب...
طرز فكر دختر و پسر در سنين مختلف:
( دختر خانومای گل با عرض شرمندگی باید بگم اینا همش شوخی هست و بس )
۸سالگی:
دخترها:خاله بازی
پسرها:به شغل ایندشون فكر كردن
۱۲سالگی:
دخترا:ارایش كردن
پسرا:درس خوندن
۱۵سالگی:
دخترا:به پسر فكر كردن
پسرا:به اینده فكر كردن
۱۸سالگی:
دخترا:به پسر فكر كردن
پسرا:به دانشگاه فكر كردن
۲۰سالگی:
دخترا:به ازدواج
پسرا:به پیشرفت كردن
۲۵سالگی:
دخترا:به ترشیدگی
پسرا:همچنان به پیشرفت فكر كردن
۳۰سالگی:
دخترا:به مردن
پسرا:به ازدواج
نظر....
گفتیم امروز برای تنوع هم که شده یک داستان خیلی عاشقانه نزاریم اینو بخونین!نامردین اگه نظر ندین...
من خیلی خوشحال بودم !
من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم. والدینم خیلی کمکم کردند، دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود
فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!
اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم
یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی !
سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت :
اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!
من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم
اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم
وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…!
یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!
ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس رو بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم. به خانوادهء ما خوش اومدی !!!
راستی من متاسفانه خواهرزن ندارم .!یعنی اصلا زن ندارم
نتیجه اخلاقی : همیشه سعی کنید کیف پولتون رو توی ماشینتون جا بذارید شاید براتون شانس بیاره ! منتظر نظرای قشنگتون هستم ....
اين را بـــــه ياد بسپـــــار يک نفر ... يک جايي ... تمام روياهاش لبخند توست ... و زماني که به تو فکر مي کنه ... ....احساس مي کنه که زندگي واقعا با ارزشه .... پس هر گاه احساس تنهايي کردي ... اين حقيقت رو به خاطر داشته باش ... ...يک نفر.... ...يک جايي ... ....در حال فکر کردن به توست...آه خدا
گل سرخی برای محبوبم " جان بلا نکارد"
از روي نيکمت برخاست . لباس ارتشي اش را مرتب کرد و به تماشاي انبوه جمعيت که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزی پيش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را می شناخت دختری با يک گل سرخ. از سيزده ماه پيش دلبستگي اش به او آغاز شده بود. از کتابخانه مرکزی فلوريدا با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود. اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشت هايي با مداد که در حاشيه صفحات آن به چشم مي خورد. دست خطی لطيف که نشان از ذهني هشيار و درون بين و
باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد: دوشيزه هاليس مي نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت، او توانست نشانی دوشيزه هاليس را پيدا کند. "جان" براي او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه اش پاسخ دهد. روز بعد "جان" سوار بر کشتي شد تا برای خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود. در طول يک سال ويک ماه پس از آن، دو طرف به تدريج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت يکديگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "ميس
هاليس" رو به رو شد . وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسيد آن ها قرار نخستين ديدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ايستگاه مرکزی نيويورک . هاليس نوشته بود: "تو مرا خواهي شناخت از روی رزسرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت" بنابراين راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنويد: " زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای بلندش در حلقه هايی زيبا کنار گوش های ظريفش جمع شده بود چشمانش آبي به رنگ آبی دریا بود و در لباس سبز روشنش به
بهاری می مانست که جان گرفته باشد. من بي اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پر شوري از هم گشوده شد اما به آهستگي گفت "ممکن است اجازه بدهيد من عبور کنم؟" بی اختيار يک قدم به او نزديک تر شدم، او رد شد ومن در اين حال ميس هاليس را ديدم که آنسوتر ايستاده بود با گل سرخی بر کلاهش. زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع کرده بود . اندکی چاق بود، مچ پاي نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند... من احساس کردم که بر سر يک دوراهی
قرار گرفته ام، او مرا ندیده بود و من می توانستم دور شوم و بروم، اما از سويی علاقه ای عميق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود، به رفتن به سویش دعوتم می کرد. او آن جا يستاده بود، با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام وموقر به نظر می رسيد و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشيد. ديگر به خود ترديد راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب مي آمد. جلو رفتم و به نشانه احترام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با اين وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي ناشي از
تاثري که در کلامم بود متحير شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم بايد دوشيزه "مي نل" باشيد . از ملاقات با شما بسيار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمي شوم! آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گلسرخ را روي کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست . او گفت که اين فقط يک امتحان است
با تشکر از مهسا خانم بابت ارسال این مطلب بسیار زیبا...
لاک پشت ها وقتی عاشق میشن تحمل درد عاشقی واسشون راحت تره . چون عشقشون آروم آروم ترکشون میکنه ... !
لطفا بدون نظر نرید
----------------------------------------------------
رو ساحل سرخ دلت اسم کسی رو حک نکن
به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن
بزار بهت گفته باشم که ماجرای ما و عشق
تقصیر چشمای تو بود ، وگرنه ما کجا و عشق ؟
سرم تو لاک خودم و دلم یه جو هوس نداشت
بس که یه عمر آزگار کاری به کار کس نداشت
تا اینکه پیدا شدی و گفتی ازاین چشمای خیس
تو دفتر ترانه هات یه قطره بارون بنویس
عشقمو دست کم نگیر درسته مجنون نمیشم
وقتی که گریه می کنی حریف بارون نمیشم
رو ساحل سرخ دلت اسم کسی رو حک نکن
به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن
هنوز یه قطره اشکتو به صد تا دریا نمی دم
یه لحظه با تو بودنو به عمر دنیا نمی دم
همین روزا بخاطرت به سیم آخر می زنم
قصه عاشقیمونو تو شهرمون جار می زنم
گنج قاورن واسه قارون
، ما رو چه به مال دنیا
گنج من یه تار موته ، نمیدم به کل دنیا . . .
.
.
.
من در انتظار بهترین پیام نیستم
من در انتظار پیامی از بهترینم ، بهترینم . . .
.
.
.
ما با نفس سلامت ای دوست ، خوشیم / از گرمی هر کلامت ای دوست ، خوشیم
هرچند که افتخار دیدارت نیست / با زنگ خوش پیامت ای دوست ، خوشیم . . .
.
.
.
توی مغازه قلبم ، یاد تو تنها چیزیه که روش نوشتم
” سوال نکنید ” فروشی نیست . . . !
.
.
.
بقیه در ادامه مطلب...
ادامه مطلب...
معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...

من رو این داستان غیرت دارم . حتما تا آخر بخونید . آخرشه :
قطار
سوار که شدند جا مانده بود؛با دستی وبال گردنش. نشسته بود روی نيمکتی بی خيال هياهوی مسافران و عابران.شنيد که کسی گفت:((تمام شد آقا: رفتند.))شنيد اما حرکت در بدنش نبود.پس نشست همانجا روی نيمکت چوبی رنگ پريده و دستش وبال گردنش بود......
بقيه اين داستان بسيار زيبا در ادامه مطلب....
ادامه مطلب...
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به چنان شرمی مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان دراید
و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور تو را هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از رو سپیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده ام
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!
و چشمانت از آتش است
و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد
و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند
بگذار چنان از خواب بر ایم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت ایینه ای بلند است
تابنک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند
دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟
تا آ یینه پدیدار آئی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضور بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود
احمد شاملو
با یه داستان زیبا به روزم ... ارزش خوندن داره ...
زمانی كه پدرم به من گفت: وقتش است ازدواج كنم، نمیدانستم عاقبتش سر از پشت میلههای زندان درآوردن باشد. چون آن لحظه انگار داشت افكارم را به زبان میآورد. افكاری كه مدتها ذهنم را به خود مشغول كرده بود، برای همین كانال تلویزیون را عوض كردم، اما به جای اینكه به تصویر خیره شوم، سرم را پایین انداختم.
مادرم كه چشمهایش از ازدواج قریبالوقوع من میخندید، سینی چای و شیرینی را زمین گذاشت و گفت: ایشاا... خوشبخت شی مادر!
پدرم هم سرتكان داد: بله... اگر آستین بالا نزنیم شاید خیلی دیر شود و مجبور بشیم ترشی بیندازیمت!
و همه از این شوخی خندیدند جز من كه مطمئن بودم تا بناگوش سرخ شدهام. من هیچ وقت خانم اسعدی؛ مادر مرجان را ندیده بودم یعنی رفت و آمد خانوادگی نداشتیم. اما شده بود كه مادرم درباره خانم اسعدی حرف زده باشد. زنی كه یك تنه بچههایش را بزرگ كرده و نصف دنیا را هم با پولی كه از پدرش ارث رسیده، گشته بود. من بیتجربهتر از این بودم كه بخواهم سوالی درباره مرجان بپرسم در ضمن رویم هم نمیشد. بیعلت نبود كه دوستان به من لقب فرشید سر به زیر داده بودند. گاهی خودم از خجالت ذاتیام عذاب میكشیدم و خودخوری میكردم. تازه در شركت تعمیرات كامپیوتر با یكی از دوستانم شریك شده بودم. به گذشته كه نگاه میكردم میتوانستم با اطمینان بگویم تا آن زمان زندگی خوبی داشتهام. خاطرات خوشی از سربازی و دبیرستان برایم به یادگار مانده بود. درسخوان بودم و راحت كنكور قبول شدم و در دانشگاه هم كار دانشجویی داشتم و هم خیلی سریع واحدها را پاس میكردم. گاهی آخر هفته با دوستان، شمال میرفتیم گروه شش نفرهای بودیم كه همه با هم جور بودیم انگار همهمان را با هم قالب گرفته باشند.
به خودم كه آمدم كارشناسی ارشد را هم گرفته بودم و تازه رفته بودم سركار اما دیگر خبری از مسافرتهای دسته جمعی با برو بچهها نبود، چون آنها دیگر با خانم و بچههایشان سفر میرفتند و من تك مانده بودم وقتی اخبار را از تلویزیون نگاه میكردیم، پیشنهاد داد سرو سامانی به وضع زندگیام بدهم، از شما چه پنهان مدتها بود به این قضیه فكر میكردم اما رویم نمیشد به كسی چیزی بگویم. اما حالا كه دوستانم همه ازدواج كرده بودند و پدرو مادرم هم مسئله را مطرح كرده بودند باید تكانی به خودم میدادم اما نمیدانم چرا اضطراب مبهمی به دلم افتاده بود.
روز خواستگاری نمیخواستم لباس نو بپوشم نمیخواستم كسی بفهمد دل توی دلم نیست. اما مادرم پایش را كرده بود توی یك كفش كه باید كت و شلوار طوسیام را بپوشم. میگفت: مادرجون من جلوی خانم اسعدی آبرو دارم ...
بقيه اين داستان زيبا در ادامه مطلب.....
ادامه مطلب...
يه مرد ۸۰ ساله ميره پيش دكترش براي چك آپ. دكتر ازش در مورد وضعيت فعليش مي پرسه و پيرمرد با غرور جواب ميده:
هيچوقت به اين خوبي نبودم. تازگيا با يه دختر ۲۵ ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زايمانش ميرسه. نظرت چيه دكتر؟
دكتر چند لحظه فكر ميكنه و ميگه: خب… بذار يه داستان برات تعريف كنم. من يه نفر رو مي شناسم كه شكارچي ماهريه. اون هيچوقت تابستونا رو براي شكار كردن از دست نميده. يه روز كه مي خواسته بره شكار از بس عجله داشته اشتباهي چترش رو به جاي تفنگش بر ميداره و ميره توي جنگل. همينطور كه ميرفته جلو يهو از پشت درختها يه پلنگ وحشي ظاهر ميشه و مياد به طرفش. شكارچي چتر رو به طرف پلنگ نشونه مي گيره و ….. بنگ! پلنگ كشته ميشه و ميفته روي زمين!
پيرمرد با حيرت ميگه: اين امكان نداره! حتماً يه نفر ديگه پلنگ رو با تير زده!
دكتر يه لبخند ميزنه و ميگه: دقيقاً منظور منم همين بود!
شعر های عاشقانه از فریدون مشیری
تنها
غمگین
نشسته با ماه
در خلوت ساکت شبانگاه
اشکی به رخم دوید ناگاه
روی تو شکفت در سرشکم
دیدم که هنوز عاشقم آه
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو
یک روز نگشت خاطرم شاد از تو
دانی که ز عشق تو چه شد حاصل من
یک جان و هزار گونه فریاد از تو
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
بقيه در ادامه مطلب...
ادامه مطلب...
مرد دیر وقت،خسته ازکار به خانه برگشت ، دم در پسر ۵ساله اش را دید که در انتظار او بود:
سلام بابا!یک سوال از شما بپرسم؟
بله حتما چه سوالی؟
بابا !شما برای هرساعت کارچقدر پول میگیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد.چرا چنین سوالی می کنی؟
فقط می خواهم بدانم.
اگر باید بدانی بسیارخوب می گویم:۲۰ دلار!
پسرکوچک درحالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت:میشود به من ۱۰دلارقرض بدهید؟
مرد عصبانی شدو گفت :من هر روز سخت کار می کنم و پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.
پسر کوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست.
بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شدو فکر کردکه با پسرکوچکش خیلی تند وخشن رفتارکرده شاید واقعا چیزی
بوده که اوبرای خریدنش به ۱۰دلار نیازداشته است.به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد که پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
خوابی پسرم؟
نه پدر، بیدارم
من فکر کردم که شاید با تو خشن رفتار کرده ام
امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این ۱۰دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو خندید، و فریاد زد: متشکرم بابا
بعد دستش را زیر بالش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد
مرد وقتی دیدپسرکوچولو خودش هم پول داشته،دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت:با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد:برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا ۲۰ دلار دارم
آیا می توانم یک ساعت از کارشمابخرم تافردا زودتر به خانه بیایید؟
من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم
خدا جون ...
خدا جون میشه تو امشب منو تو بغل بگیری؟
بگی آروم توی گوشم دیگه وقتشه بمیری
خدا جون میگن تو خوبی ، مثل مادرا می مونی
اگه راست میگن ببینم عشق من کجاست میدونی؟
خدا جون میشه یه کاری بکنی به خاطر من؟
من می خوام که زود بمیرم آخه سخته زنده موندن
من که تقصیری نداشتم پس چرا گذاشته رفته؟
خدا جون تو تنها هستی میدونی تنهایی سخته
زنده بودن یا مردن من واسه اون فرقی نداره
اون می خواد که من نباشم، باشه ،اشکالی نداره
خدا جون می خوام بمیرم تا بشم همیشه راحت
ولی عمر اون زیاد شه حتی واسه یه ساعت
خدا جون میشه تو امشب منو تو بغل بگیری؟
بگی آروم توی گوشم دیگه وقتشه بمیری
به تو که موندگاری
دوست داشتن همیشه گفتن نیست
گاه سکوت است
گاه نگاه است وگاه انتظار
کم باش تا نبودنت احساس بشه
نه اینکه اصلا
نباشی که نبودنت عادت بشه
ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست
درد تو به جان خسته داریم ای دوست
گفتی که به دل شکستگان نزدیکیم
ما نیز دل شکسته داریم ای دوست
دختر و پسر
دختری می رفت ، پسری او را دید و دنبال او روان شد . دختر پرسید که چرا پس من می آیی ؟
پسر گفت : برتو عاشق شده ام . دختر گفت : برمن چه عاشق شده ای ، خواهر من از من
خوبتر است و از پس من می آید ، برو و بر او عاشق شو . پسر از آنجا برگشت و دختری بدصورت
دید ، بسیار ناخوش گردید و باز نزد دختر رفت و گفت : چرا دروغ گفتی ؟ دختر گفت : تو راست
نگفتی . اگر عاشق من بودی ، پیش دیگری چرا می رفتی ؟ مرد شرمنده شد و رفت
شاهزده کوچلو چی می خوای
روی زمین جای تو نیست
اینجا امیدی به سحر برای فردای تو نیست
آفتاب غروبی نداریم
روزهای خوبی نداریم
واسه سفر به ناکجا یه اسب چوبی نداریم
شاهزده کوچلو اون بالا
به غم و آب و نون نبود
خونه بدوشی شب و روز بهانه جنون نبود
یه وقت مثه ماها نشی
خسته ،کلافه ،نیمه جون
تو حسرت یه تیکه ابر
دیدن یه رنگین کمون
اینجا دیگه نشونه ای از گل سرخ و لاله نیست
کنار ماه دودیمون نشونه هاله نیست
شاهزده کوچلو اون بالا
به غم و آب و نون نبود
خونه بدوشی شب و روز بهانه جنون نبود
تو شبا جای ستاره سکه شماری می کنیم
با گل های پلاستیکی عصرو بهاری می کنیم
کی گفته اینجا بمونی؟
پاشو برو به آسمون
همون جا پیش گل سرخ
تو خونه خودت بمون
شاهزده کوچلو چی می خوای
روی زمین جای تو نیست
اینجا امیدی به سحر برای فردای تو نیست
آفتاب غروبی نداریم
روزهای خوبی نداریم
واسه سفر به ناکجا یه اسب چوبی نداریم
شاهزده کوچلو اون بالا
به غم و آب و نون نبود
خونه بدوشی شب و روز بهانه جنون نبود
دردها دسته شدند کلبه ای ساختند و نـــام این کلبه تنگ و تاریک را غـــم نهادند
اشکها دریا شدند .دل را تنگ و بی تاب کردند .هراسان شدند و جویبار خروشانی پدید اوردند
حال غـــم نه تنها از چهره پریشانم بیداد است بلکه از عمق وجودم آن را درک کرده و بدون درخواست او به
استقبالش رفتم.
صحنه یک رنگی غم؛ خاطرات درد را تداعی میکند .آن لحظات ممکن است لحظات ناخوشایندی
باشد .اما غم هم بندی از خاطرات را گره میزند و در میان دردها بایگانی میکند
تو به سراغم آمدی بی هیچ طلبــی
من تو را خواستم بی هیچ خواهشــی
تو مرا در خود گرفتار کردی بی هیچ سخنــی
من به تو هیچ نگفتم بی هیچ بهانــه ای
آری حصار غم چون اتشی روح و جسم را در بر میگیرد و با میله های اهنی مرا در بر میگیرد
خدایـــا دلــــــم بـــاز امشب گــــــرفته.!!
بیــــــا تا کمی با تـــو صـــــحبت کنـــم...
بیا تا دل کوچــــــــــکم را
خدایـــا فقــــط با تـــو قسمت کنم..!
خدایـــــا بیــا پشت آن پنــجــره..
که وا می شود رو به ســــــوی دلــــــــم!!
بیـــا پــــرده ها را کنـــاری بزن..
که نــــــورت بتــابد به روی دلـــــــم!!!
خدایـــا کمـــک کـــن :
که پـــروانه ی شعر من جــــان بگیرد..
کمی هم به فـــــکر دلـــــــم باش...
مبـــادا بمیـــرد...!!!
خــــدایــا دلــــــم را
که هر شب نــفس می کشـــد در هوایـــــت..
اگر چه شــــــکســــــته!!!
شبــــی می فرســــتم بــرایــت...!!!
معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...
دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد . . .
نظر فراموش نشه . . .
مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
یک روز اون اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
خیلی خجالت کشیدم. آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فورا از اونجا دور شدم
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یک چشم داره!
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم.
کاش زمین دهن وا میکرد و منو ، کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد
روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟!!!
اون هیچ جوابی نداد....
بقيه اين داستان بسيار زيبا در ادامه مطلب...
ادامه مطلب...
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمیداشت، آن مرد هم همین کار را میکرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بی ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی میخواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلیاش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیتهایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد!
===========================================
من ماندم و حلقه طنابی در مشت بارفتن تو به زندگی کردم پشت
بگذار فردا برسد می شنوی دیروز غروب عاشقی خود را کشت
دختر:خوشگلم؟
پسر:نه
دختر:دوستم داری؟
پسر:نه
دختر :اگه بمیرم برام گریه نمی کنی؟
پسر:نچ
دختر اشک تو چشماش جمع شدو پسر
بغلش کردوگفت:تو خوشگل نیستی
زیباترینی...دوستت ندارم عاشقتم
اگه بمیری برات گریه نمی کنم...منم میمیرم
نظر بدین ممنون میشم
با سلام خدمت رفیقای همیشگی....
من حمید نویسنده ی جدیدم امیدوارم مطالبی رو که میزارم مورد توجهتون قرار بگیره.
دوست دارم اولین نوشته ام رو اختصاص بدم به داستانی که خودم اونو خیلی دوست دارم
و تقریبا مال سه سال پیش هستش.
به نام خدا......
نهایت ابراز عشق
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی دادن گل و هدیه و حرف های را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:
بقيه داستان در ادامه مطلب....
ادامه مطلب...
ارزش عشق
دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت
نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داش; دلداده اش را با او چنین گفته بود :
اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای
یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست
دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :
بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام
بقيه در ادامه مطلب...
ادامه مطلب...
.
سلام.این هم چند تا تصویر زیبا با موضوع عشق.
می تونین با حجم 2 مگابایت دانلود کنید.
این مجموعه حاوی 24 تصویر هست.
لینک دانلود: http://upload.centerfa.com/do.php?filename=12950921841.rar
می گویند شیشه ها احساس ندارند
اما وقتی روی شیشه بخار گرفته ای نوشتم:
دوستت دارم
آرام گریست....
یه روز معلم پرسید که عشق چند بخشه:
زود دستمو بردم بالا و گفتم:
یه بخشه ولی وقتی تو رو دیدم فهمیدم که عشق سه بخشه...
1-آتش دیدن تو 2-شوق با تو بودن۳ - واندوه بی تو بودن
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.
آنها پرسیدند: آیا شوهرتان خانه است؟
زن گفت: نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.
آنها گفتند: پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: ما با هم داخل خانه نمی شویم.
زن با تعجب پرسید: چرا!؟یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت: نام او ثروت است.; و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت: چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت: کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید: شما دیگر چرا می آیید؟
پیرمردها با هم گفتند:اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست!
آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید
چند تا دوسم داری ؟ همیشه وقتی یکی ازم می پرسید چند تا دوسم داری یه عدد بزرگ میگفتم...
ولی وقتی تو ازم پرسیدی چند تا دوسم داری گفتم : یکی !!! میدونی چرا ؟چون قوی ترین و
بزرگترین عددیه که میشناسم ... دقت کردی که قشنگترین و عزیز ترین چیزای دنیا همیشه یکین
؟ ماه یکیه ... خورشید یکیه ... زمین یکیه ... خدا یکیه ... مادر یکیه ... پدر یکیه ... تو هم یکی
هستی ... وسعت عشق من به تو هم یکیه ... پس اینو بدون از الان و تا همیشه یکی دوستت دارم .
جملات کوتاه و احساسی
.
فرشته مهر لبخند زد و گفت:
وقتی زمین هزار و سیصد و بار به دور خورشید بچرخد
و ستاره ها آسمان;مین ماه سال را آذین ببندند
مین روز، نوبت عاشقی است
در آن روز دو ستاره روشن اقبال به هم پیوند می خورند
و جشن بزرگی برپا می شود که همه آدمهای خوب در آن دعوت دارند.
بقيه در ادامه مطلب...
ادامه مطلب...